راه ناتمام...



آن روز ...

بگشوده بال و پر ...

با سر به سوی وادی خون رفتی

گفتی: «دیگر به خانه باز نمی گردم

امروز من به پای خودم رفتم

فردا شاید مرا به شهر بیارند

بر روی دست ها ...

اما ...

حتی تو را به شهر نیاوردند !!!

گفتند:

«چیزی از او به جای نمانده است جز راه ناتمام» 

قیصر امین پور

نظرات 3 + ارسال نظر

هوالرئوف

آی قصه قصه قصه ، داد میزنه یه عاشق

میگه شهید آوردند ، بازم گل شقایق

شهیدایی که بودند همه جوون بی باک

بر گشتن، ولی اینبار همه بدون پلاک

پلا ک هاشون جا مونده، گم کردند خیلی آسون

بعضیاشون تو اروند بعضیا هم تو مجنون

پلاکایی که شاید همه باشن بازیچه

بعضیاشون هنوزم مخفی اند تو شلمچه

نگاه کنید رو تابوت چقدر قشنگ نوشتن

انگاری رو هر کدوم فقط یه اسم نوشتن

ابوالفضل سپهر

سلام...
ممنون که سرزدید...

تنها شنبه 27 مهر 1392 ساعت 20:57

شهادت، یک لباس تک‌سایز است ... ..

صادق به آقا مرتضی گفت: باب شهادت هم دیگر بسته شد .....!!

جنگ تمام شده بود.


آقای آوینی ولی جواب داد: این‌طور نیست، شهادت یک لباس تک‌سایز است.

هر وقت و هر زمان اندازه‌ات را به لباس شهادت رساندی،

هر جا که باشی با شهادت از دنیا می‌روی

صادق گنجی را چندماه بعد وهابیون توی لاهور ترور کردند. .

رایزن فرهنگی ایران بود.

یک‌سال بعد هم آقا مرتضی رفت..........


"خودشان را اندازه لباس شهادت کرده بودند"

یاحق"

سلام...
ممنون که سرزدید...
کامنت تون هم زیبا بود استفاده کردم...
یاحق...

نینجای سایبری یکشنبه 28 مهر 1392 ساعت 10:25

سلام جدا زیبا...بود احساس را که بسپاری دست شعر...بهتر از تو سخن میگوید....

سلام...
ممنون که سرزدید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد