آسمان را به یاد داری؟
همان که هر گاه دلت میگیرد حال ابرهایش را میفهمی ...
همان بیکرانی که هر گاه دلت برای پروردگارت تنگ میشود نگاهش میکنی ...
همان سیاه تاریکی که هرگاه مهتابش را میبینی رویاهایت جان میگیرند!
همان آسمانی که ابرهایش برای تپیدن قلب تو قطره قطره آب میشوند ...
همان جایی که بینهایت دید چشمهایت را در افقهایش میبینی ...
همان راه پیچ در پیچ و پر ستارهای که هرگاه دستانت را به سوی الههاش دراز میکنی
آسمان با تمام ستارههایش تسلیم دستان توست ...
و این خداوندگار است که وسعتش در زمین و آسمانها جا نمیگیرد اما قلب تو،
تا همیشه، خداوند را در خود جای داده ، تا خدا در قلب توست آرزوهایت نخواهند مرد
تا او نگاهت میکند تو نخواهی افتاد
و اگر روزگاری تو را در شکست انداخت...
بدان این نیز آغازی است پر شورتر و تولدیست از جنس جاودانگی…
ادامه...
هوالرئوف
آی قصه قصه قصه ، داد میزنه یه عاشق
میگه شهید آوردند ، بازم گل شقایق
شهیدایی که بودند همه جوون بی باک
بر گشتن، ولی اینبار همه بدون پلاک
پلا ک هاشون جا مونده، گم کردند خیلی آسون
بعضیاشون تو اروند بعضیا هم تو مجنون
پلاکایی که شاید همه باشن بازیچه
بعضیاشون هنوزم مخفی اند تو شلمچه
نگاه کنید رو تابوت چقدر قشنگ نوشتن
انگاری رو هر کدوم فقط یه اسم نوشتن
ابوالفضل سپهر
سلام...
ممنون که سرزدید...
شهادت، یک لباس تکسایز است ... ..
صادق به آقا مرتضی گفت: باب شهادت هم دیگر بسته شد .....!!
جنگ تمام شده بود.
آقای آوینی ولی جواب داد: اینطور نیست، شهادت یک لباس تکسایز است.
هر وقت و هر زمان اندازهات را به لباس شهادت رساندی،
هر جا که باشی با شهادت از دنیا میروی
صادق گنجی را چندماه بعد وهابیون توی لاهور ترور کردند. .
رایزن فرهنگی ایران بود.
یکسال بعد هم آقا مرتضی رفت..........
"خودشان را اندازه لباس شهادت کرده بودند"
یاحق"
سلام...
ممنون که سرزدید...
کامنت تون هم زیبا بود استفاده کردم...
یاحق...
سلام جدا زیبا...بود احساس را که بسپاری دست شعر...بهتر از تو سخن میگوید....
سلام...
ممنون که سرزدید...