شهید محمد مهدی کازرونی در سال ۱۳۶۲ در حالی که فرماندهی طرح و عملیات لشکر 41 ثارالله را بر عهده داشت،در عملیات والفجر ۴ به شهادت رسید. از وی دو فرزند دوقلو بر جای مانده است که حکایت نامگذاری شان شنیدنی است. دو قلوهایش که به دنیا آمدند برای نام گذاری شان ، حاج مهدی گفت: هر چی قرآن بگه. قرآن را که باز کرد، آیه آمد «بشیراً و نذیر»ً.اسم پسرهایش را گذاشت بشیر و نذیر.
بشیر و نذیر عکس یادگاری متفاوت با پدرشان دارند. این عکس ها تقدیم می شود به همه آنان که همیشه به یاد دارند چه بهایی برای آن چه امروز برپای ایستاده پرداخت شده است...
روحمان با یادشان شاد...
شهید «مجید پازوکی» برای بچههای تفحص نام آشنایی است؛جانبازی که هم "خون دل" داد و هم "خون دل" خورد.ماند و دید غصههای دوران بعد از دفاع را؛ و وعده شهید باکری در وصیتنامهاش که گفت: "دسته سوم از جاماندگان جنگ به گذشته خود وفادار میمانند و احساس مسئولیت میکنند که از شدت غصهها و مصائب دق خواهند کرد" را هم دید و هم چشید.
آقا مجید شهید زنده ماند، تا نسل سوم دیگر وصف خصال شهدا را نشنود، بلکه رسم آنها را در عیان ببیند و محظوظ از آن شود.
شاید گمان نمیکرد دورانی پس از جنگ برسد که برخی از همسنگران سابقش به جای ترغیب و تشویق به ادامه کار تفحص شهدا، او را ملامت کنند که چرا دنبال حق و حقوق و درجهاش نیست! و آن زمان بود که با بغض و غصه تکلیف را به پیر مراد خود حضرت روحالله واگذاشت و در عالم رویا پس از بیان درد دلهایش از آن بزرگ شنید: "ما الان تنها با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند نه تکلیف" جملهای که بالای سنگ قبر او نقش بسته است.
خاطره ای از تفحص شهید پازوکی :
هر وقت از جستجو برمیگشتیم، قمقمه من خالی بود اما قمقمه مجید پازوکی پر بود، لب به آب نمیزد، انگار دنبال یک جای خاص بود.
نزدیک ظهر روی تپه کوچک در فکه نشسته بودیم، حالت مجید خیلی عجیب بود، با تعجب به اطراف نگاه میکرد، یکدفعه بلند شد و گفت: «پیدا کردم، این همون بلدوزره است!»، بعد هم سریع به آن سمت رفت.
در کنار بلدوزر یک خاکریز کوچک بود، کمی آن طرفتر یک سیم خاردار قرار داشت، مجید به آن سمت رفت، انگار اینجا را کاملاً میشناخت!
خاکها را کمی کنار زد، پیکر دو شهید در کنار سیم خاردار نمایان شد، مجید قمقمه آب را برداشت و روی صورت شهدا ریخت، آب میریخت و گریه میکرد و میگفت: «بچهها ببخشید اون شب بهتون آب ندادم، به خدا نداشتم...».
مجید روضهخوان شده بود و ...
خاطرات محمد احمدیان
از کتاب نشانه
هواپیمای عراقی بمبارون حسابیی کرد و رفت ، چند نفر از شدت جراحت بی هوش شده بودن ؛ من که ترکش خورده بودم مونده بودم با حاج حسین ؛ نمی دونم توی اون وضعیت حاجی تویوتا رو از کجا پیدا کرده بود ؛ میخواست زخمی ها رو ببره تو ماشین اما هر کاری میکرد نمی شد میومد یه دستی بچه ها رو بغل کنه میوفتادن ، دستشون رو میگرفت میکشد باز هم نمی شد ؛ آخر یه گوشه نشست به یک یک بچه ها زل زد ؛ نگاه یه انسان مضطر .
تو همین لحظات صدای موتور ی امد حاجی بلند شد ، دوتا موتور بودن؛ حاجی دوید طرفشان بی مقدمه گفت:«من یه دست بیشتر ندارم ،نمیتونم اینارو سوار ماشین کنم . الآن میمیرن . شما رو به خدا بیاین...
تو پشت تویوتا ، همون طور که رو گونه هاش پر از اشک بود ، سرامون رو یکی یکی بلند میکرد ، دست میکشید و می گفت : « نگاکن ، صدا می شنوی؟ منم حسین ...حسین خرازی »
نه! ببخش !
گرفته ای ، به خاطر اعمالم رهایم مکن...
حاج خانوم خسته نباشید چرا ناراحتید؟
همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود. سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.
یک بار تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت ندیده بودیم, یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم، آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.
در همین حال حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوت ها افتاد، جلو آمد و گفت : ” برادر، میشود یک عکس با هم بیاندازیم؟ ” . گفتم : “اختیار دارید حاج آقا ما افتخار می کنیم ” . کنار هم نشستیم و با هم عکس انداختیم؛ بعد بلند شد تشکر کرد و گفت : “خسته نباشید، فقط یک سوال داشتم ”
گفتم:” بفرمایید حاج آقا ”
گفت: ” چرا کمپوت ها را اینجوری وا می کنید؟ ”
گفتم: ” آخه حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم .”
در حالی که راه افتاد برود خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت : “برادر من مجبور نیستی که همه اش را بخوری.”بدون این که صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش گرفته بود .
برگرفته از کتاب سردار خیبر
الهی! مرا همتی ده تا با چشم همت ببینم...
تو بیمارستان که بودیم یه جانباز رو آوردن, موجی بود . 20 سال با این درد زندگی کرده بود...
بستری که شد همسرش نشست کنارش و شروع کرد به گریه کردن...
پرستار پرسید چی شده ؟
با صورتی کبود و تنی رنجور پرسید :
نمیشه خودم تو خونه مراقبش باشم ؟
پرستار گفت : باز حالش بد بشه کتکت بزنه چیکار میکنی ؟
در حالیکه چشمش به همسرش بود جواب داد :
خوب منو بزنه بهتر از اینه که خودشو بزنه!
شوهرمه . عشقمه . دوسش دارم...
و باز گریه کرد...
از پنجره به بیرون نگاه کردم ...
آسمون هم تاب شنیدن نداشت...
شروع کرد به باریدن....
چقدر جواب زحمات این عزیزان رو دادیم؟؟؟
منبع : در انتظار خورشیدموسی بن سیار می گوید: من با امام رضا (ع) (در مسیر خراسان) همسفر بودم ، به دیوار شهر طوس نزدیک شدیم . صدای شیونی بلند شد. رفتیم طرف صدا.
جنازه ای افتاده بود روی زمین.چندنفرهم می زدندتوی سر و صورت شان.
امام از اسب آمدند پایین . جنازه رابغل کردند ، انگار نوزاد کوچکشان باشد.
دستشان را گذاشتند روی سینه ی میت.
- بهشت مبارکت باشد.دیگرنترس. رفتم جلو:
"چه طور می شناسیدش آقا. این اولین باری ست که آمده اید طوس."
نگاه کرد:"موسی جان!نمی دانی هر صبح و شب اعمالتان را نشان ما می دهند.
همه تان را خوب می شناسیم . عمل خوبی ببینیم شکر می کنیم
و برای گناهان تان طلب عفو می کنیم........
عیدتون مبارک...
کربلاى پنج شروع شده است. احد با موتور مىآید.
- بپر بالا برویم!
مىخواهم سوار موتور شوم که غمگین وار مىگوید: مىدانى!.. دیگر حبیب را هم نمىبینى!
- کدام حبیب؟
- حبیب هاتف.
انگار آتش سراپایم را در خود مىگیرد. اما نمىخواهم ضعف نشان دهم، بالاخره جنگ و شهادت باهم است ، مىگویم: خوب! حبیب آرزویش همین بود.
- حبیبها رفتند و شهید شدند و ... ما ماندیم.
این را احد مىگوید و موتور انگار بال درآورده است.
و من مىدانم که احد براى شهادت آماده است. و چرا احد براى شهادت آماده نباشد که از کودکى در محافل و مجالس شهادت، بزرگ شده است. وقتى شور و اشتیاق احد را براى عزاى آقا سیدالشهداء در نظر مىآورم و گریههاى صمیمانه و سینهزدنهاى عاشقانهاش را مىفهمم که احد چقدر براى رسیدن به آقا سیدالشهداء بىتاب و بیقرار است.
چه سبک مىرود این موتور. انگار بال درآورده است. هواپیماهاى دشمن مدام پیدایشان مىشود. بمباران مداوم. و من یاد والفجر 8 مىافتم. روزى که عراقىها خیلى براى بازپسگیرى فاو تقلا کردند. پاتکشان با شکست روبرو شد و بچهها از جنازههاى عراقىها خاکریز درست کردند. خبر رسید که عراق مىخواهد حمله شیمیایى بکند و احد این را به من گفت.
به بچهها خبر بده که ماسکهایشان را بزنند...
سریع مىرویم و بچهها را خبر مىکنم. ماسک خودم را هم مىزنم و بندهایش را محکم مىکنم. یکى از بچههاى بسیجى را کنار اروند مىبینم، ماسک ندارد. احد بىتأمل ماسک خودش را به او مىدهد. مىدانم که دیگر ماسکى در کار نیست. من هم مىخواهم ماسک خودم را به احد بدهم. نمىپذیرد. اصرار مىکنم اما قبول نمىکند. لاجرم چفیه خودم را به او مىدهم...
- من از امام رضا(ع) قول شهادت گرفتهام.
این حرف احد است و من نمىدانم که چه رازى و رمزى بین او و آقا امام رضاست. مىگویم خدا به شما عمر طولانى بدهد. هنوز باید شما نیروهایى تربیت کنید.
- من در این عملیات شهید مىشوم!
..........
برگرفته از سایت ساجد ( سایت جامع دفاع مقدس )
وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدید بارید. به طوری که سیل جاری شد. ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد. پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می رسید، به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد، از مردم کمک می خواست. تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی، بی درنگ به داخل زیر زمین و مشغول کمک به او شد. کم کم کارها رو به راه شد. پیرزن به آقا مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی.
نمی دانم این شهردار فلان فلان شده! کجاست تا شما را ببیند و یک کم از غیرت و شرف شما یاد بگیرید؟»
آقا مهدی خنده ای کرد و گفت : راست می گویی مادر! ای کاش یاد می گرفت.
"همانا من برانگیخته شده ام تا مکارم اخلاق را به کمال برسانم."
در اهمیت پرداختن به اخلاق ، همین بس که اشرف تمامی خلایق و خاتم انبیا فلسفه ی رسالت کامل ترین و برترین پیامبر و دین الهی را پرداختن به اخلاق معرفی میکند.در جای دیگری می فرمایند: "ایمان آن مومن کامل تر است که اخلاقش نیکوتر باشد." (میزان الحکمه/1941)
و نیز امام صادق (ع) می فرماید: " حسن خلق این است که نرمخو باشی ، گفتارت پاکیزه تر و مودبانه باشد و با برادرت با خوشرویی برخورد کنی."(میزان الحکمه/1944)
اخلاق و رفتار پرتویی از تربیت باطن و روح است.ثمره ای است که حکایت از دانه دل دارد. در دل چه دانه ای کاشته شده؟ "فجورها" یا "تقوا" ؟ دل سرشار از فجور هیچ گاه نمی تواند خلق و خوی فرد را شکور ، صبور ، مهرورز و متواضع نماید. همچنان که از دل با تقوا نیز خلق و خوی کفور ، عجول ، متکبر و تند مزاجی برنمی خیزد.
به راستی چرا مردان جهاد با آن که لباس حدید به تن داشتند ، در خلق و خوی ، چون برف نرم و ملایم بودند؟ آنان چگونه پرورش یافتند که تجلی گر"اشداء علی الکفار و رحماء بینهم" شدند؟؟؟
وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدید بارید. به طوری که سیل جاری شد. ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد. پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می رسید، به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد، از مردم کمک می خواست. تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی، بی درنگ به داخل زیر زمین و مشغول کمک به او شد. کم کم کارها رو به راه شد. پیرزن به آقا مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی.
نمی دانم این شهردار فلان فلان شده! کجاست تا شما را ببیند و یک کم از غیرت و شرف شما یاد بگیرید؟»
آقا مهدی خنده ای کرد و گفت : راست می گویی مادر! ای کاش یاد می گرفت.
"همانا من برانگیخته شده ام تا مکارم اخلاق را به کمال برسانم."
در اهمیت پرداختن به اخلاق ، همین بس که اشرف تمامی خلایق و خاتم انبیا فلسفه ی رسالت کامل ترین و برترین پیامبر و دین الهی را پرداختن به اخلاق معرفی میکند.در جای دیگری می فرمایند: "ایمان آن مومن کامل تر است که اخلاقش نیکوتر باشد." (میزان الحکمه/1941)
و نیز امام صادق (ع) می فرماید: " حسن خلق این است که نرمخو باشی ، گفتارت پاکیزه تر و مودبانه باشد و با برادرت با خوشرویی برخورد کنی."(میزان الحکمه/1944)
اخلاق و رفتار پرتویی از تربیت باطن و روح است.ثمره ای است که حکایت از دانه دل دارد. در دل چه دانه ای کاشته شده؟ "فجورها" یا "تقوا" ؟ دل سرشار از فجور هیچ گاه نمی تواند خلق و خوی فرد را شکور ، صبور ، مهرورز و متواضع نماید. همچنان که از دل با تقوا نیز خلق و خوی کفور ، عجول ، متکبر و تند مزاجی برنمی خیزد.
به راستی چرا مردان جهاد با آن که لباس حدید به تن داشتند ، در خلق و خوی ، چون برف نرم و ملایم بودند؟ آنان چگونه پرورش یافتند که تجلی گر"اشداء علی الکفار و رحماء بینهم" شدند؟؟؟