چریک پیر...



نیروها زمینگیر شده بودند ، کانالی که باید از آن عبور می کردیم پر بود از خاربن های درشت. می بایست نیروها به صورت خزیده و سینه خیز از کانال رد شوند و در این حال ، خارهای تیز و درشت جای جای بدن را می شکافت و هر کس که از آن کانال عبور می کرد علاوه بر تحمل درد و زجر فراوان بایستی سه - چهار ساعت را صرف درآوردن خارهای تیز از بدنش می کرد. نیروها به سختی و کندی خود را جلو می کشیدند و هر کس که درنگ می کرد ، رگبار گلوله های علی در کنار سر و صورتش به زمین می نشست. در این حال علی پیوسته رگبار می زد. 
این رگبارها در نیروی آموزشی یک حالت خاص روانی بوجود میآورد که احساس می کند واقعاً در متن میدان جنگ قرار دارد و در این حال نه تنها خارهای درشت و تیز را احساس نمی کند بلکه به سرعت عمل خود نیز می افزاید. در همان حال که نیروها در زیر رگبار گلوله خود را جلو می کشیدند ، ناگهان دیدم حال علی متغیّر شد. انگار دستهایش سست شده بود و توان بالا آمدن را نداشت و چشمهایش را به زمین دوخته بود.

اولین باری بود که مربی پرشور و سختگیر را در چنین حالی مشاهده می کردم.

با تعجب پرسیدم : علی! چه خبر؟

گفت : پدرم اینجا و در میان نیروهاست و من وقتی او را اینگونه سینه خیز بر روی خاک و خار می بینم ناراحت می شوم و هرگاه سرش را بلند می کند و چشمم به چشمش می افتد ، عاطفه فرزندی و پدری دست و پایم را سست می کند.

بعد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت : من به پادگان می روم ، تو مشغول کار خود باش و نیروها را سینه خیز تا کنار جاده بیاور ...

علی آهسته به سمت پادگان سرازیر شد و وقتی سر برگرداندم در میان نیروهای جوان ، مرد میانسالی را دیدم که از میان انبوه خارها سینه خیز رد می شد. او « حاج مقصود تجلائی » پدر علی بود که بعد ها به « چریک پیر » معروف شد.



بزرگترین افتخارم شاگردی در
 کلاس  "چریک پیر" بود ، استادی که خوب حسینی بودن را برایم آموخت...

شادی روحشان صلوات

امر به معروف به سبک شوخی ...



شب جمعه بود، طبق روال هفته های گذشته با شور و حال عجیبی در تکاپو بودیم تا دعای کمیل را برگزار کنیم، هر کسی کار می کرد و وظیفه ای رو انجام می داد، یکی سنگر رو جارو می کرد. یکی دیگه کتاب ها رو دسته بندی می کرد و خلاصه از این جور کارها، خط آروم بود و چند وقتی بود که زیاد شلوغ و پلوغ نبود، من هم داشتم با علی گوشه سنگر صبحت می کردم.

علی بچه ی تهران بود و خوش تیپ، تازه ازدواج کرده بود، 6 ماهی می شد، علی چند وقت بود که نگران به نظر می رسید و مضطرب. اونشب کلی حرف زدیم و من دلیل ناراحتی های علی رو ازش پرسیدم، با هزار اصرار بالاخره زبان باز کرد. می گفت که زیر بار مسئولیت رفته و یه دلش تهران پیش نامزدشه و یه دلش اینجاست. تصمیم گرفته بود برگرده تهران، البته ناحق هم نمی گفت 3 سالی بود که توی جبهه خدمت می کرد، ولی هر چی بود دیگه هوایی شده بود و فکر می کرد دِینَش رو ادا کرده و حالا نوبتی هم باشه نوبت خودشه و اهل و عیال. می گفت:نمی دونم باید چه کار کنم، از یه طرف با جبهه انس گرفتم و عاشق اینجام. از طرفی خوب نامزدم ...، دلم می خواد بیشتر باهاش باشم» 

توی همین صحبت ها بودیم که مجتبی جارو به دست اومد سمت ما ، هان، چیه، پچ پچ می کنید، غریبه ایم دیگه، مزاحم هستم برم، علی هیچی نگفت، من با خنده گفتم: علی آقا سرپل صراط گیر کردند و نمی دونند مهمون خانوم والده بشند یا در رکاب خدا روزی کسب کنند؟ مجتبی گفت: بابا، بی خیال فلسفی ملسفی نگو، درست بگو ببینم جریان چیه؟گفتم: هیچی بابا، علی می گه می خوام جبهه رو ول کنم برم پیش نامزدم و زندگی ..، به انداره کافی خدمت کردیم....

 مجتبی که انگار کمی بهش برخورده بود گفت: علی آقا ، دنیا اینقدر با نمک بود و ما نمی دونستیم.مجتبی یه لحظه مکثی کرد و گفت «علی تو بعد از کمیل تصمیم می گیری که بری یا بمونی»، خلاصه من و علی هم که منظور مجتبی رو نفهمیدیم دیگه موضوع رو ادامه ندادیم و رفتیم تا دعا شروع بشه....

مداح شروع کرد به خوندن، چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت...

یه دفعه مجتبی اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره...
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا... بزن به صورتت کلی هم ثواب داره...
 چراغا رو روشن کردند ای داد بیداد،! همه ی سر و صورت ها سیاه شده بود....
 عطر رو با جوهر مخلوط کرده بود و داده بود به بچه ها... 
بچه ها هم نامردی نکردند و بعد از دعا یه جشن پتوی پدر و مادر دار برای مجتبی گرفتند و تا جاداشت کتکش زدند، مجتبی بنده خدا هم گفت «بی انصاف ها حالا که کتکم زدید بزارید یه 2 دقیقه برم روی منبر 4 کلام صحبت کنم» 
مجتبی پتو رو کنار زد و با آخ و اوخ خودش رو جمع و جور کرد و شروع کرد به صحبت کردن...
مجتبی گفت: این عطر که شما استفاده کردید، در واقع همون دنیاست که خودش رو این طوری به شما عرضه و غالب کرد، شما تو تاریکی بوی خوب رو شنیدید و کیف کردید از این عطر، در حالی که باطنش کثیف بود و سیاه، توی شب دنیا هم همینطوری هست، آدم فکر می کنه دنیا بسیار لذیذ و لذت بخشه ولی در دلش جز سیاهی نیست و این سیاهی هم وقتی خودش رو بروز می ده که دیگه دیر شده و روز قیامت فرا رسید. و سیاهی بر صورتمون نقش بسته، پس برادرهای من حواسمون جمع باشد تا با بوی خوب دنیا توی سیاهیش غرق نشیم، درست می گم؟؟؟» علی هم که حسابی درس گرفته بود و حال کرده بود، سرش رو پایین انداخت و به نشانه تأیید سری تکان داد..............