دستم را بگیر...


هواپیمای عراقی بمبارون حسابیی کرد و رفت ، چند نفر از شدت جراحت بی هوش شده بودن ؛ من که ترکش خورده بودم مونده بودم با حاج حسین ؛ نمی دونم توی اون وضعیت حاجی تویوتا رو از کجا پیدا کرده بود ؛ میخواست زخمی ها رو ببره تو ماشین اما هر کاری میکرد نمی شد میومد یه دستی بچه ها رو بغل کنه میوفتادن ، دستشون رو میگرفت میکشد باز هم نمی شد ؛ آخر یه گوشه نشست به یک یک بچه ها زل زد ؛ نگاه یه انسان مضطر .

تو همین لحظات صدای  موتور ی امد حاجی بلند شد ، دوتا موتور بودن؛ حاجی دوید طرفشان  بی مقدمه گفت:«من یه دست بیشتر ندارم ،نمیتونم اینارو سوار ماشین کنم . الآن میمیرن . شما رو به خدا بیاین...

تو پشت تویوتا ، همون طور که رو گونه هاش پر از اشک بود ، سرامون رو یکی یکی بلند میکرد ، دست میکشید و می گفت : « نگاکن ، صدا می شنوی؟ منم حسین ...حسین خرازی »


 حاج حسین! با همان دست راستت ، دستم را بگیر...

 نه! ببخش ! 

گرفته ای ، به خاطر اعمالم رهایم مکن...





فتوای عشق...


  حاج خانوم خسته نباشید چرا ناراحتید؟  

 -30 ساله از بعد از ظهر چهارشنبه ذوق دارم که زودتر پنجشنبه بیاد، 
بیام سر قبر پسرم باهاش حرف بزنم. امروز اومدم سوار اتوبوس بشم، 
جا نداشت. مَردم هولم دادن از اتوبوس افتادم زمین. خیلی کمرم درد می کنه.
 ولی به خاطر این ناراحت نیستم...

فکر کنم
پسرم از دستم ناراحته چون بعد 30 سال اولین باره که هرکاری 
می کنم نمیتونم قبرشو بوس کنم...

 منبع: بولتن نیوز


امر به معروف سردار خیبر...



همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود. سعی می کرد با شوخی و  لبخند مطلب را به طرف بفهماند.

یک بار تدارکات لشکر  مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت ندیده بودیم, یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم، آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.
در همین حال حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوت ها افتاد، جلو آمد و گفت : ” برادر، میشود یک عکس با هم بیاندازیم؟ ” . گفتم : “اختیار دارید حاج آقا ما افتخار می کنیم ” . کنار هم نشستیم و با هم عکس انداختیم؛ بعد بلند شد تشکر کرد و گفت : “خسته نباشید، فقط یک سوال داشتم ”
گفتم:” بفرمایید حاج آقا ”
گفت: ” چرا کمپوت ها را اینجوری وا می کنید؟ ”
گفتم: ” آخه حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم .”
در حالی که راه افتاد برود خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت : “برادر من مجبور نیستی که همه اش را بخوری.”
بدون این که صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند 
ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش گرفته بود .

برگرفته از کتاب سردار خیبر


الهی! مرا همتی ده تا با چشم همت ببینم...



دوسش دارم!!!



تو بیمارستان که بودیم یه جانباز رو آوردن, موجی بود . 20 سال با این درد زندگی کرده بود... 

بستری که شد همسرش نشست کنارش و شروع کرد به گریه کردن...

پرستار پرسید چی شده ؟

با صورتی کبود و تنی رنجور پرسید : 

نمیشه خودم تو خونه مراقبش باشم ؟ 

پرستار گفت : باز حالش بد بشه کتکت بزنه چیکار میکنی ؟ 

در حالیکه چشمش به همسرش بود جواب داد : 

خوب منو بزنه بهتر از اینه که خودشو بزنه!

شوهرمه . عشقمه . دوسش دارم...

و باز گریه کرد...

از پنجره به بیرون نگاه کردم ...

آسمون هم تاب شنیدن نداشت...

شروع کرد به باریدن....

چقدر جواب زحمات این عزیزان رو دادیم؟؟؟

منبع : در انتظار خورشید

هر روز اعمالتان را به ما نشان میدهند....




موسی بن سیار می گوید: من با امام رضا (ع) (در مسیر خراسان) همسفر بودم ، به دیوار شهر طوس نزدیک شدیم . صدای شیونی بلند شد. رفتیم طرف صدا.

جنازه ای افتاده بود روی زمین.چندنفرهم می زدندتوی سر و صورت شان.

امام از اسب آمدند پایین . جنازه رابغل کردند ، انگار نوزاد کوچکشان باشد.

دستشان را گذاشتند روی سینه ی میت.

- بهشت مبارکت باشد.دیگرنترس. رفتم جلو:

"چه طور می شناسیدش آقا. این اولین باری ست که آمده اید طوس."

نگاه کرد:"موسی جان!نمی دانی هر صبح و شب اعمالتان را نشان ما می دهند.

همه تان را خوب می شناسیم . عمل خوبی ببینیم شکر می کنیم

و برای گناهان تان طلب عفو می کنیم........ 


عیدتون مبارک...


من در این عملیات شهید می شوم !!!




کربلاى پنج شروع شده است. احد با موتور مى‏آید.
- بپر بالا برویم!
مى‏خواهم سوار موتور شوم که غمگین وار مى‏گوید: مى‏دانى!.. دیگر حبیب را هم نمى‏بینى!
- کدام حبیب؟
- حبیب هاتف.
انگار آتش سراپایم را در خود مى‏گیرد. اما نمى‏خواهم ضعف نشان دهم، بالاخره جنگ و شهادت باهم است ، مى‏گویم: خوب! حبیب آرزویش همین بود.

- حبیب‏ها رفتند و شهید شدند و ... ما ماندیم.
این را احد مى‏گوید و موتور انگار بال درآورده است.
و من مى‏دانم که احد براى شهادت آماده است. و چرا احد براى شهادت آماده نباشد که از کودکى در محافل و مجالس شهادت، بزرگ شده است. وقتى شور و اشتیاق احد را براى عزاى آقا سیدالشهداء در نظر مى‏آورم و گریه‏هاى صمیمانه و سینه‏زدن‏هاى عاشقانه‏اش را مى‏فهمم که احد چقدر براى رسیدن به آقا سیدالشهداء بى‏تاب و بیقرار است.
چه سبک مى‏رود این موتور. انگار بال درآورده است. هواپیماهاى دشمن مدام پیدایشان مى‏شود. بمباران مداوم. و من یاد والفجر 8 مى‏افتم. روزى که عراقى‏ها خیلى براى بازپس‏گیرى فاو تقلا کردند. پاتکشان با شکست روبرو شد و بچه‏ها از جنازه‏هاى عراقى‏ها خاکریز درست کردند. خبر رسید که عراق مى‏خواهد حمله شیمیایى بکند و احد این را به من گفت.
به بچه‏ها خبر بده که ماسک‏هایشان را بزنند...
سریع مى‏رویم و بچه‏ها را خبر مى‏کنم. ماسک خودم را هم مى‏زنم و بندهایش را محکم مى‏کنم. یکى از بچه‏هاى بسیجى را کنار اروند مى‏بینم، ماسک ندارد. احد بى‏تأمل ماسک خودش را به او مى‏دهد. مى‏دانم که دیگر ماسکى در کار نیست. من هم مى‏خواهم ماسک خودم را به احد بدهم. نمى‏پذیرد. اصرار مى‏کنم اما قبول نمى‏کند. لاجرم چفیه خودم را به او مى‏دهم...
- من از امام رضا(ع) قول شهادت گرفته‏ام.
این حرف احد است و من نمى‏دانم که چه رازى و رمزى بین او و آقا امام رضاست. مى‏گویم خدا به شما عمر طولانى بدهد. هنوز باید شما نیروهایى تربیت کنید.
-
من در این عملیات شهید مى‏شوم!

..........



برگرفته از سایت ساجد ( سایت جامع دفاع مقدس )

شهردار کجاست؟؟؟



وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدید بارید. به طوری که سیل جاری شد. ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد. پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می رسید، به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد، از مردم کمک می خواست. تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی، بی درنگ به داخل زیر زمین و مشغول کمک به او شد. کم کم کارها رو به راه شد. پیرزن به آقا مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی.
نمی دانم این شهردار فلان فلان شده! کجاست تا شما را ببیند و یک کم از غیرت و شرف شما یاد بگیرید؟»
آقا مهدی خنده ای کرد و گفت : راست می گویی مادر! ای کاش یاد می گرفت.



قال رسول الله(ص) : " بعثت لاتمم مکارم الاخلاق".

"همانا من برانگیخته شده ام تا مکارم اخلاق را به کمال برسانم."


در اهمیت پرداختن به اخلاق ، همین بس که اشرف تمامی خلایق و خاتم انبیا فلسفه ی رسالت کامل ترین و برترین پیامبر و دین الهی را پرداختن به اخلاق معرفی میکند.در جای دیگری می فرمایند: "ایمان آن مومن کامل تر است که اخلاقش نیکوتر باشد." (میزان الحکمه/1941)

و نیز امام صادق (ع) می فرماید: " حسن خلق این است که نرمخو باشی ، گفتارت پاکیزه تر و مودبانه باشد و با برادرت با خوشرویی برخورد کنی."(میزان الحکمه/1944)


اخلاق و رفتار پرتویی از تربیت باطن و روح است.ثمره ای است که حکایت از دانه دل دارد. در دل چه دانه ای کاشته شده؟ "فجورها" یا "تقوا" ؟ دل سرشار از فجور هیچ گاه نمی تواند خلق و خوی فرد را شکور ، صبور ، مهرورز و متواضع نماید. همچنان که از دل با تقوا نیز خلق و خوی کفور ، عجول ، متکبر و تند مزاجی برنمی خیزد.


به راستی چرا مردان جهاد با آن که لباس حدید به تن داشتند ، در خلق و خوی ، چون برف نرم و ملایم بودند؟ آنان چگونه پرورش یافتند که تجلی گر"اشداء علی الکفار و رحماء بینهم" شدند؟؟؟

از بین لاله ها صحبت می کنم...


امروز سالروز شهادت شهید کاوه است ... بهانه ای شد تا با خاطره ای یاد کنیم استادمان را ...



هر روز رأس ساعت معین به دیدگاه رفته، هر آنچه را که می دیدیم ثبت می نمودیم و اطلاعات را با روزهای قبل مقایسه می کردیم....

محمود دوربین قویی داشت که با آن، می توانستیم حتی سنگرهای کمین و سیم های خاردار را هم به خوبی مشاهده کنیم.

 یک روز وقتی در حال ثبت اطلاعات بودیم، محمود را دیدم که دوربین را روی یک نقطه متمرکز کرده است. به صورتش نگاه کردم، سرخ شده بود و قطرات اشک بر روی گونه هایش می غلتید....

فهمیدم که چشمش به پیکر شهدایی افتاده که در بالای ارتفاع 2519 جا مانده بودند....

با صدای محزون و لرزان گفت: «کی می شود برویم و شهدا را بیاوریم؟ وقتی آن ها را می بینم از زنده ماندنم بیزار می شوم.»

شب دوم عملیات کربلای 2 محمود به همراه بچه ها به خط رفته بود. شب سختی بود و منجر به عقب نشینی بچه ها شد. وقتی گردان برگشت، محمود بینشان نبود. شهیدان قله 2519، محمود را نزد خود نگه داشته بودند. او از همانجا پر کشیده بود. هنوز صدای او را در آخرین تماسی که داشت، یادم هست گفت:

«از بین لاله ها صحبت می کنم.» 

راوی: مهدی الهی


 


 حاج محمود امروز  92  تا از لاله های فاو و جزیره مجنون به وطن آمدند...



شادی روحشان صلوات...


برادرم غیرت! خواهرم حجابت!

شهید حبیب هاتف یکی از رزمندگان دلاور لشکر 31 عاشوراست که با سن کم توانست در میان غواصان گردان حبیب ابن مظاهر حضور یابد و سخنی ماندگار برای آیندگان به جا بگذارد.


طبق روال معمول خبرنگار سمجی به مقر ما آمد  که از تک تک رزمندگان مصاحبه می گرفت.

در حین مصاحبه بود که بچه های غواص گردان حبیب ابن مظاهر از تمرین برگشتند. شهید حبیب هاتف در حالی که هنوز لباس غواصی به تن داشت و مشغول در آوردن فین های غواصی اش بود، خبرنگار صداوسیما به سراغش رفت و پرسید: «ببخشید برادر شما به عنوان یک رزمنده چه پیامی به امت حزب الله دارید؟»

سپس میکروفون را جلوی صورتش گرفت. حبیب بدون اینکه پاسخی دهد، نگاه معنا داری کرد، لبخند ملیحی زد و به کارش ادامه داد. سپس برخواست و رفت.

خبرنگار به دنبالش حرکت کرد و دست روی شانه اش گذاشت و سوالش را تکرار کرد. حبیب از سر اخلاص و حیا نمی خواست در مقابل رزمندگان دیگر که از او بزرگ تر بودند، صحبت کند و پیامی دهد.





بار سوم حبیب میکروفون را گرفت و دکمه ی خاموشش را زد و گفت: «برادرم، بنده خیلی کوچک تر از آنی هستم که پیام دهم. آنکه باید به امت حزب الله پیام دهد، امام امت هستند. ایشان هم به موقع پیام می دهند و امت هم گوش به فرمان امامشان هستند. من کیم که زبان درازی کنم؟»

خبرنگار که دست بردار نبود گفت: «حداقل پیامی به همسن و سالانت بده!»

حبیب گفت: «آنهایی که همسن و سال من هستند، قبل از من به جبهه آمده اند. السابقونند و  جزو مقربانند.»

کلید روشن را زد و گفت: «اما آنهایی که هنوز به دنیا نیامده اند و بعد از ما به دنیا می آیند. من به عنوان یک رزمنده توصیه ای به آنها دارم:

"بسم الله الرحمن الرحیم


برادرم غیرت! خواهرم حجابت!


والسلام علیکم ورحمه الله و برکاته"

ضبط صوت را به دست خبرنگار داد و در حالی که لبخند شیرینی بر روی لب داشت، از نظرها دور شد و رفت.
 

شهید حبیب هاتف در سال 1365 طی عملیات کربلای 5 هنگامی که شانزده سال بیش نداشت؛ به فیض شهادت نائل آمد.


روحمان با یادش شاد.

راوی جانباز شیمیایی حسین زرین پور


مردان آسمانی ...




وقتی که نخست وزیر بود صبح روزی جهت دیدار و رساندن پیامی وارد همان خانه تاریخی (کلنگی) وی شدم.

از مشاهده صحنه ای قلبم به درد آمد.

 هوا کمی گرم بود. او خیلی ساده با یک زیر پیراهن که چند جای آن سوراخ بود و در گوشه حیاط خانه اش نشسته بود

 و داشت با دو ـ سه دانه خرما و یک لیوان شیر صبحانه می خورد! بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف به صبحانه گفتم:

ای عزیز! این چه وضعی است که شما دارید چرا به خود نمی رسید و این قدر زندگی را به خود سخت گرفته اید

 از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید 

لااقل یک زیر پیراهن درست و حسابی به تن کنید! مثل این که شما نخست وزیرید!

آهی کشید و نکته ای گفت که سوز دل و نفوذ کلام از دل بر آمده اش همواره در خاطرم جاودان مانده است. او گفت:

جانم! از این حالم نگران نباش! 

نگران آن روزم باش که میز و مسئولیت مرا بگیرد و من گذشته خویش را فراموش کنم. 

خدا نکند روزی بر من بیاید که یادم برود چه وظیفه سنگینی در قبال خدا و خلق دارم.

 از شما می خواهم در حق من دعا کنید. 

من تحت تاثیر این سخن از دل بر آمده اش بی اختیار از جایم برخاستم و پیشانی اش را بوسه دادم!

سیفی ،فرهنگ پایداری تبیان

شادی روح شهید رجایی و یارانش صلوات